نمیشد من یک دخترِ سادهی دهاتی بودم... با یک دامنِ لاجوردیِ بلند ِ پُرچین؟
تو یک مردِ آفتابسوختهی مهربان؟
نمیشد؛ خانهمان کوچک و نانهایمان تنوری و دلهایمان داغ بود؟ ریحان میچیدیم عصرها...
... شیر میدوشیدیم با ذوق... ماست میزدیم... میرفتیم دشت...
غلت میخوردیم لای گندمزارها!
حیاطِ خانهی شما میشد سقفِ خانهی ما...
شمعدانیهای ما میشدند روشنیِ آسمانِ خانهی شما!
تو صبح میرفتی توی باغهای انگور... شب که میآمدی، من مستِ چشمهایت میشدم!
نظرات شما عزیزان: